سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از نابردباری بپرهیز که دوستان را می رَماند . [امام علی علیه السلام]

نشریه طنز وصله

ولمون کن دیگه!

 

وقتی پنج تا آدم یزدی سار و بی مزه ، با هم بیفتن شما نمیتونید تصور کنید چه اتفاقاتی میتونه بیفته ، از متلک گفتن به پیرزن صد و اندی ساله تا بحث فلسفی در مورد ...beep... و هزارن کار عجیب غریبی که ترک های تبریز از حیرت انگشت به دهان گرفتن و گفتن " زکی شما دیگه کی هستید "

اره این سفر ما به تبریزحکایتی داره عجیب و شنیدنی ، بعد از کلی کلاس گذاشتن برای فامیل و بوغ کرنا کردن در دانشگاه که ما داریم ربات می سازیم آخرش رفتیم تبریز برای شرکت در مسابقات رباتیک کشوری .  

حالا چه جوری و با چه وضعی رسیدم تبریز بماند.  که ملت فکر کردن با تریپی که ما زدیم میخواهیم بریم عروسی نه مسابقات رباتیک (ولمون کن دیگه)

از انجا که ربات ما با کلاس تشریف داشتن همراه با رئیس ، مادربزرگ مهربان و بچه مایه دار تیم با هواپیما تشریف فرما شده بودن و یک روز زودتر از ما به تبریز رسیده بودن و در حال آماده سازی خودشان برای شرکت در مسابقات بودن . وقتی ما رسیدیم نسیم باد صبا (sms) پیغام آورد که حسن یه پاش درد میکنه ( یکی از موتوهای ربات کار نمیکرد) این پیغام تیری بود بر قلب ضخم خورده و خسته ما که تازه از راه سر رسیده بودیم . و ما در جواب رئیس پیغام دادیم که حسن را به نزد ما بیاورید تا برایش کاری کنیم. همگی دست به کار شدیم تا برای حسن کاری بکنیم و او را از این رنج برهانیم ولی چون خود نتوانستیم کاری بکنیم  دست کمک بر دامن مهندس زدیم و حسن را به نزد ایشان بردیم ، مهندس سرش خیلی شلوغ بود حال روبات های خودشان هم تعریفی نداشت. ولی نگاهی به حسن ما انداخت و بعد از کلی معاینه گفت برایش مقاومت pull up بگذارید به امید خدا که راه بیفته ، ما در دل خودمون گفتیم خدایا این که مهندس میگه یعنی چه ( محض احتیاط) و حسن را برداشتیم و نالان به اتاق برگشتیم حالا داد و بیداد های بچه مایه دار تیم که به کل فامیلشون گفته بود داره ربات میسازه یه طرف و اعصاب خوردی خودمان هم بود که چه خاکی تو سرمان کنیم. لحظات تلخی بود همه ما امیدمون رو از دست داده بودیم و خودمون رو در معرض حذف خیلی زود از مسابقات می دیدم ، اگر لطف و عنایت خدا نبود ما در همون مرحله اول حذف می شدیم

لطف او شامل ما شد و با کمی دقت کردن متوجه شدیم یکی از اتصالات حسن قطعی داره سریع عیب رو بر طرف کردیم و حسن را به نزد مادر بزرگ مهربانش فرستادیم برای برنامه نویسی (ولمون کن دیگه)

کمتر از 3 ساعت به شروع مسابقات باقی مانده بود ما هنوز برنامه حسن را کامل نکرده بودیم  مهندس به ما امید واری می داد و از ما میخواست که نامید نشویم و تلاش خود را ادامه بدهیم .

 ظهر بود نهار رو دانشگاه می دادن برای اینکه بچه ها وقت بیشتری داشته باشن برای برنامه نویسی قرار شد که مو قشنگ و اسپانسر تیم برای تهیه نهار زودتر از بچه ها برن دانشگاه . تقریبا نیم ساعت به شروع مسابقات بود که اعضای تیم هم امدن، هنوز برنامه حسن تموم نشده بود حسن قاطی کرده بود و تغییر رنگ رو نمی رفت اعصاب همه خورد بود و حال نداشتن

وحشتناک بود ما داشتیم در مرحله پیش داوری حذف میشدیم که دوباره لطف و عنایت خدا شامل ما شد و یکی از مهندسین آینده خبر اورد که مسیر مسابقه تغییر رنگ نداره . همه از شنیدن این خبر آنچنان شگفت زده شدن که گویا دنیا رو به آنها دادن. بعد از شنیدن این خبر مسرت انگیز مادر بزرگ تیم سریع برنامه حسن را کامل کرد و حسن آماده مسابقه شد و به لطف خدا و تلاش اعضای گروه حسن تونست مرحله پیش داوری رو رد کنه

وای بر لحظه ای که آدمو جو بگیره به قول معروف آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره این بچه یزدی های ما آنچنان جو گرفتشون که نگو و نپرس انگار که اپلو هوا کرده بودن اونها یادشون رفته بود که تا نیم ساعت قبل روباتشون اصلا راه نمیرفت دیگه بی خیال مابقی اتفاقات این روز که اونها یادشون رفت کسی به انتظار آنها نشسته بودن

ولمون کن دیگه

پایان روز اول




علیرضا ::: شنبه 86/5/27::: ساعت 9:38 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 46


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :39292
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : وصله[42]
نویسندگان وبلاگ :
محمد جواد شایق (@)[0]

علیرضا (@)[14]


 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<